کوچه شهید

نشریه الکترونیکی ادبیات و هنر مقاومت شهرستان بهبهان

کوچه شهید

نشریه الکترونیکی ادبیات و هنر مقاومت شهرستان بهبهان

کوچه شهید

نشریـه الکترونیـکی
ادبیـات و هنـر مقـاومت شهـرستـان بـهبـهـان

گـروه فـرهنگـی سردار شهیـد مجیـد بقایــی
شماره تماس: 2215 673 0916

کـوچـه شهیـد در پیـام رسـان ایتا:
https://eitaa.com/koocheyeshahid

کـانـال کـوچـه شهیـد در آپــارات:
https://www.aparat.com/koocheyeshahid

بایگانی

حضرت امام خامنه ای با اینکه رهبر انقلاب هستند و کارهای شان بسیار زیاد و وقت شان به شدت پُر است، اما علیرغم تمامی این ها مدام به خانواده های شهدا سر می زنند و از آنان دلجویی می کنند. اما مسئله بسیار جالب توجه اینکه، حضرت آقا در 24 بهمن 92، سرزده و بی خبر به منزل شهیدان علیرضا و محمد رضا بقایی از شهیدان والامقام بهبهان که پدر و مادرشان در تهران ساکن هستند می روند و با آنها دیدار می کنند! دیداری بسیار صمیمی که خانواده شهید را مات و مبهوت کرده بود. این خاطره به نقل از پدر شهید است که برای کوچه شهید... تعریف کرده است.

پدر محترم شهیدان علیرضا و محمدرضا بقایی

24 بهمن 92 بود. بلیط هواپیما گرفته بودیم که فردا صبحش برگردیم بهبهان. مبل ها و بعضی وسایل خانه را هم جمع کرده بودیم و گذاشته بودیم کناری. داشتیم خودمان را برای سفر فردا آماده می کردیم. نمی دانستیم آن روز قرار است تقدیر چگونه رقم بخورد و یکی از مبارک ترین روزهای عمرمان بشود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن موقع من خانه نبودم. رفته بودم بیرون. خانمم رفت و گوشی آیفون را برداشت و گفت: بله. بفرمایید. چند جوان که سن و سالشان به سی و پنج، چهل می خورد پشت در بودند. سلام کردند و گفتند: حاج خانم. ما خدمت رسیده ایم تا اگر زحمتی نباشد، درباره شهیدان تان از شما مصاحبه بگیریم. خانمم گفت: حاج آقا الان خانه نیستند و ما هم می خواهیم برویم خوزستان. وسایل خانه را هم جمع و جور کرده ایم. اگر زحمتی نباشد بعد از اینکه از سفر برگشتیم تشریف بیاورید. قدمتان روی چشم. جوان ها هم چیزی نگفتند. خداحافظی کردند و رفتند. مقداری بعد که به خانه آمدم، همسرم نشست و جریان را برایم گفت. هنوز چیز زیادی نگذشته بود که دوباره زنگ در به صدا در آمد. این بار خودم رفتم و گوشی را برداشتم. گفتم: بفرمایید. همان جوان ها بودند. سلام کردند و گفتند: حاج آقا. برای فیلمبرداری و مصاحبه در مورد فرزندان شهیدتان خدمت تان رسیده ایم. گفتم: قدمتان روی چشمانم. ولی ما الان آمادگی نداریم. حقیقتش اوضاع خانه کمی به هم ریخته است. اینجور ما شرمنده تان می شویم. یکی شان با لحنی صمیمی و دوست داشتنی گفت: لااقل حاج آقا در رو باز کنید ما بیاییم خدمتتان، روی ماهتان را ببینیم. در را باز کردم. آمدند بالا. خیلی گرم و صمیمی سلام و علیک کردند و من را تو بغل گرفتند. گفتم: شما هم مثل بچه های خودم می مانید. ولی کاش از قبل ما را خبر می کردید که خودمان را آماده کنیم و اینجور شرمنده تان نشویم. جوان ها لبخندی زدند و گفتند: عیبی ندارد حاج آقا. همینجوری هم خوب است. بعد خودشان آمدند تو اتاق خانه و مشغول شدند همه جا را مرتب کردن و درست و راست کردن. مبل ها را هم آوردند و قشنگ چیدند. بهشان گفتم: حقیقتش ما چیزی هم در خانه نداریم. سریع می روم و از سر کوچه مقداری میوه می خرم و می آیم. از خانه رفتم بیرون و مقداری میوه خریدم و آوردم. جوان ها خودشان میوه ها را شستند. خودشان هم چایی درست کردند و استکان نعلبکی ها را شستند. با اینکه فقط ربع ساعتی بود که آمده بودند، اما خیلی باهاشان راحت و صمیمی بودم. انگار که بچه های خودمان بودند. میوه و چایی را که آوردند خودم و خانمم خودمان را آماده کردیم برای شروع مصاحبه. همینجور که منتظر آغاز مصاحبه بودم یکی از جوان ها آمد پیشم و آرام بهم گفت: پدر جان. شما از فرزندان شهیدتان خاطرات را بگویید اما نه برای ما. گفتم: پس برای کی؟ خندید و گفت: حضرت آقا. گفتم: آقا؟ گفت: حقیقتش این است که حضرت آقا امام خامنه ای می خواهند تشریف بیاورند خانه تان. ما هم از بیت ایشان هستیم. زودتر آمدیم تا یک هماهنگی با شما کنیم. تا این را گفت، یکهو انگار برق مرا گرفت. گفتم: چی؟! آقا می خواهند تشریف بیاورند؟! زبانم دیگر بند آمده بود. نمی دانستم چه کنم. از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم. سال ها در حسرت دیدار آقا داشتم می سوختم و آرزو می کردم فقط یک لحظه خدمتشان برسم؛ حالا آقا خودشان داشتند تشریف می آوردند خانه مان. خودم و خانمم از خوشحالی و شوق، هول کرده بودیم. اصلا روی پایمان بند نبودیم. نمی توانستیم باور کنیم. جوان به من گفت: پدرجان. اگر دختر یا دامادی یا کسی هم هست، تماس بگیر تا اگر می خواهند بیایند. سریع بلند شدم و زنگ زدم خانه دختر و دامادم و جریان را بهشان گفتم. آن ها هم مثل من کُپ کردند. چنان سر از پا نشناختند که نگو و نپرس. سریع آمدند. کمی که از آمدن آن ها گذشت، ماشین آقا آمد تو کوچه. حول و حوش ساعت 7 شب بود به گمانم. بعد ایشان وارد منزل شدند. من و همسرم رفتیم پیشواز. چشمم که به آقا افتاد احساس کردم بزرگترین آرزوی زندگیم برآورده شده. انگار خورشید پا گذاشته بود تو خانه مان. انگار که همه ی دنیا را یک جا بهم داده بودند. سریع رفتم جلو و دست آقا را بوسیدم. ایشان فرمودند: شما پدر شهیدان بقایی هستید؟ گفتم: بله آقا. بعد مرا در بغل گرفتند و سرم را بوسه زدند. سپس وارد اتاق خانه شدند و به دور از هر گونه تشریفات و تجملاتی کنارمان نشستند. ساده یِ ساده. انگار نه انگار که رهبر یک مملکت هستند. ماها هم همه دور تا دور ایشان حلقه زده بودیم. هنوز باور نمی کردیم که آقا به خانه مان آمده باشند. تو این لحظات با خودم فکر می کردم کجای دنیا رهبر یک انقلاب مثل یک انسان عادی به خانه یک پیرمرد و پیرزنِ تنها می رود و کنارشان می نشیند و با آن ها با محبت و مهربانی صحبت می کند. ذهنم فقط به یک نفر رسید. جدّ بزرگوارشان آقا امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام. بعد آقا ده دقیقه ربع ساعتی را پیرامون شهید و شهادت صحبت کردند و اجری که خداوند به خانواده شهدا و پدران و مادران شهدا می دهد. بعد من درباره علیرضا و محمد رضایم مقداری برایشان صحبت کردم و خاطره گفتم. ایشان هم با روی گشاده و باز به تمامی صحبت هایم گوش می دادند. بعد رو کردم به ایشان و گفتم: آقاجان. ما هفت هشت سال است که از خوزستان به تهران آمده ایم. خیلی دوست داشتیم شما را ببینیم و بیاییم دست بوسی تان. حتی با خانمم چندین بار هم آمدیم حسینیه پشت سرتان نماز خواندیم بلکه بتوانیم لحظه ای بیاییم خدمت تان، اما نگذاشتند. حضرت آقا لبخندی زدند و فرمودند: حالا ما آمده ایم خدمت شما! بعد روی یک قرآن، جملاتی را نوشتند و همراه با هدیه ای به ما تقدیم نمودند و فرمودند: شما اهل بهبهان هستید؟ گفتم : بله. فرمودند: این شهر سرداران بسیار بزرگی دارد. صحبت از مجید بقایی به میان آمد. عرض کردم: آقا. شهید بقایی همسایه ما بود و ما با هم قوم و خویش هستیم. بعد شروع کردم به نام بردن از سرداران بزرگ شهر؛ بقایی، فنی، دقایقی و... یکدفعه آقا فرمودند: شهید دقایقی هم اهل بهبهان است؟ گفتم: بله. آقا. واقعاَ آن موقع توی دلم به شهدای بزرگ شهرم می بالیدم و می نازیدم. آقا در میان شهدای شهر، بقایی و دقایقی و فنی را خوب می شناختند. تمامی این صحنه ها را هم یکی از اعضای بیت داشت فیلمبرداری می کرد. بعد به افرادی که در منزل بودند گفتم: از آقا پذیرایی کنید. یک پرتقال را پوست گرفتند و آن را چند قاچ کردند و توی یک بشقابی جلوی آقا گذاشتند. تکه ای از آن را ایشان برداشتند و میل کردند و جهت تبرک، تکه ای را من و همسرم برداشتیم. فکر کنم خوشمزه تر از آن میوه را در عمرم نخورده بودم. بعد دخترم شروع کرد به صحبت کردن و گفت: روزی که محمد رضا در سال 63 شهید شد، ما اطلاعی از این قضیه نداشتیم. همان شب خواب دیدم که خداوند به محمد رضا دو بال داده و او دارد با آن ها به سمت آسمان ها پرواز می کند. این خواب را که دیدم تعجب کردم. فرداش به خانه مان زنگ زدند و خبر دادند که محمد رضا شهید شده. بعد دخترم ادامه داد: چون محمد رضا دو دستانش را در راه خدا داد، خدا هم به او دو بال داد تا به آسمان ها پرواز کند. آقا این را که شنیدند فرمودند: حتماَ همین است. یقین داشته باشید. بعد فرمودند: اگر کاری دارید یا مشکلی دارید بفرمایید تا انجام بدهیم. گفتم: نه آقا. ما هیچ نمی خواهیم. فقط سلامتی شما را. با اینکه یکی از جوان های همراه آقا گفته بود که ایشان فقط ده دقیقه حضور دارند، اما آقا نزدیک به چهل و پنج دقیقه در منزل ما تشریف داشتند و هر ثانیه اش برای ما به اندازه صد سال ارزشمند بود. بعد حضرت آقا بلند شدند که تشریف ببرند. من هم باهاشان بلند شدم که تا دم در بدرقه شان کنم که نگذاشتند. فرمودند: شما نیایید. توی زحمت می افتید. و بعد خودشان و همراهان شان تشریف بردند. آقا که تشریف بردند گوشی را برداشتم و زنگ زدم به پسرم و گفتم: حضرت آقا تشریف آورده بودند خانه برای دیدار و سرکشی و لحظاتی پیش تشریف بردند. پسرم گفت: اتفاقا دیشب خواب دیدم که آقا آمده اند خانه و به شما سر زده اند! گفتم: خُب، چرا این را همان اول نگفتی که ما خودمان را آماده می کردیم؟ پسرم خندید و گفت: پدر جان. من چه می دانستم خوابم درست از آب در می آید و تعبیرش همین تشریف فرمایی آقاست؟ اصلا کی باور می کند آقا تشریف بیاورند خانه ما که مال بهبهان هستیم و در تهران هم غریبیم؟! خلاصه اینکه آن روز یکی از بهترین و به یاد ماندنی ترین روزهای عمرم بود که گذشت. یقین هم دارم که علیرضا و محمد رضایم آن شب از بهشت به خانه آمده بودند تا در محضر آقا باشند و بهشتی دیگر را تجربه کنند.

  • خادم الشهدا

نظرات  (۱)

درود بر شهیدان 🙏

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی