نامه / خاطره ای خواندنی از پدر اولین شهید بهبهان
پس از شهادت حبیب الله، رژیم بسیار ما را اذیت و آزار کرد. مدام و به هر بهانه می آمدند و من را می بردند شهربانی و بازجویی می کردند. هر تظاهراتی که در شهر صورت می گرفت، می بردنم و مأموران شهربانی و ساواک می گفتند: جواب بده. چرا مردم تظاهرات کرده اند؟! الّا و لابدّ این ها زیر سرِ خانوادهیِ شماست. آن قدر اذیتم می کردند و آزارم می دادند که مرگ را جلوی چشم خودم می دیدم. واقعاً دیگر بریده بودم. نمی دانستم چه بکنم. هر روز به یک بهانه مرا دستگیر می کردند و با تظاهرات و اعتراض مردم، مجبور می شدند آزادم کنند.
آن قدر به ستوه آمده بودم که متوسّل شدم به مولایم آقا امام زمان عجّل الله. تصمیم گرفتم نامه ای بنویسم برای حضرت و از خودشان کمک بخواهم تا شرّ این مأمورانِ یزیدی را از سر ما کم کنند. به انسان فاضلی گفتم: از زبانِ من نامه ای برای آقا امام زمان بنویس و از او بخواه تا دستم را بگیرد. او هم نامه ای را نوشت و به من گفت: صبح زود بعد از نماز صبح که هوا هنوز تاریک است وضو بگیر و دو رکعت نماز برای امام زمان بخون و این نامه رو بنداز توی چاه آبی.
همین کار را انجام دادم. چند وقتی گذشت و خبری از گشایش در مشکلم نشد. گفتم من باز هم باید به مولایم امام زمان نامه بنویسم. مطمئنم که او مرا دست خالی رد نخواهد کرد. یک بار دیگر نامه نوشتم و این بار از شهر زدم بیرون.
واقعاً دلم شکسته بود. مضطرّ شده بودم. هیچ پناه و یار و یاوری نداشتم. صبح زود بود. هنوز آفتاب در نیامده بود. کنار رودخانه ای ایستادم. دو رکعت نماز برای آقا امام زمان خواندم و نامه را در رودخانه انداختم.
با دلی خسته و شکسته برگشتم شهر. بنده ی خدایی بود از اقوام مان که ماجرایم را می دانست. با خنده به من گفت: فلانی. توی این دنیا تا الان امام زمان جوابِ نامه کی رو داده که تو دومین نفر باشی؟! گفتم: اونا ممکنه اعتقادی نداشته باشن. اما من اعتقاد دارم که آقا دست من رو می گیره و شرّ مأمورانِ این رژیم رو از سر من و خونوادم کم می کنه.
چند روزی گذشت. چهار شنبه شبی بود. خواب دیدم کسی انگار دارد اعلامیه هایی را پخش می کند. رفتم جلو. دیدم اعلامیه نیست. برگه های قرآن است. رو کردم به همان فرد و گفتم: اینا چیه؟ گفت: این برگه ها رو امیرالمؤمنین علی علیه السلام به چاپ رسونده. یکدفعه دیدم وجود مقدس امیرالمومنین علیه السلام در برابرم ظاهر شد. نگاهی کرد به من و یک برگه از قرآن کریم را به من داد و فرمود: این را بگیر. بی اختیار دستم را بردم جلو و برگهیِ قرآن را گرفتم. بعد فرمود: انقلاب ایران به دست من افتاده به رهبری روح الله خمینی. و شریعتمداری هم هیچ کاری نمی تواند بکند!
باور کنید من تا آن زمان برای یک بار هم نام شریعتمداری را نشنیده بودم! یکدفعه از خواب پریدم. با خودم گفتم: خدایا این چه خوابی بود که من دیدم؟! معنی اش چه بود؟! با اینکه سؤال های زیادی ذهنم را مشغول کرده بود، اما به یک چیز یقین داشتم. آن هم اینکه شرّ مأموران رژیم از سرِ من و خانواده ام دفع خواهد شد. توی دلم گفتم: یا صاحب الزمان (عج). می دانم که مرا به حال خودم رها نمی کنی. می دانم که یاری ام می کنی.
هنوز یک ماهی از این خواب نگذشته بود که انقلاب به پیروزی رسید! من از مولایم امام زمان خواسته بودم شرّ رژیم را از سرِ من و خانواده ام کم کند. هیچ گاه فکر نمی کردم به لطف حضرت، شرّ رژیم از سرِ همه ی مردم ایران کم شود.
(کتاب حبیب خدا، صفحه 158)
- ۹۴/۱۱/۲۱