کوچه شهید

نشریه الکترونیکی ادبیات و هنر مقاومت شهرستان بهبهان

کوچه شهید

نشریه الکترونیکی ادبیات و هنر مقاومت شهرستان بهبهان

کوچه شهید

نشریـه الکترونیـکی
ادبیـات و هنـر مقـاومت شهـرستـان بـهبـهـان

گـروه فـرهنگـی سردار شهیـد مجیـد بقایــی
شماره تماس: 2215 673 0916

کـوچـه شهیـد در پیـام رسـان ایتا:
https://eitaa.com/koocheyeshahid

کـانـال کـوچـه شهیـد در آپــارات:
https://www.aparat.com/koocheyeshahid

بایگانی

خاطرات یک آزادۀ بهبهانی از حاج احمد متوسلیان

چهارشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۹، ۱۰:۰۸ ب.ظ

راوی خاطرات زیر، پزشک حاذقی است که در سال 1361 همراه با بسیجیان داوطلب و جوانِ بهبهانی عازم جبهه شد و از قضای روزگار، کاملاً بر حسب تصادفِ ناشی از اختلاطِ نخستین تیپ‌های رزمی سپاه، خورده بود به پستِ فرمانده یگان بچه‌های تهران در آن زمان، یعنی حاج احمد متوسلیان. این برخورد هیچگاه به آشنایی و ارتباطی عمیق منجر نشد اما خاطراتی شنیدنی در ذهن این بسیجیِ خوزستانی حک کرد که اینک پیش روی شما است.

* آقایی با لباس خاکی، ابروهای به هم پیوسته

من در عملیات فتح المبین، به عنوان بسیجی از بهبهان اعزام شدم. آن روزها هنوز یگانهای رزمی به صورت استانی در نیامده بود. ما یک گروه نود نفره بودیم که مأمور شدیم به تیپ محمد رسول الله (ص). خاطرم هست که با بچهها داخل یک سنگر اجتماعی در مقر تیپ واقع در «علی گره زد»  مستقر بودیم که آقایی با لباس خاکی، ابروهای به هم  پیوسته و سر و صورت خاک گرفته سر رسید. متوجه شدیم که فرمانده تیپ و اسمشان «حاج احمد متوسلیان» است.

ایشان آمد داخل سنگر اجتماعی و اشاره کرد که بروم پیش‌شان. من نوجوانی چست و چالاک و ریزه بودم و حاجی هم میدانست که بچههای ما همگی دوره بیسیم دیدهاند. سلام و احوال‌پرسی گرمی کرد و گفت بیا سنگر من و کنار بیسیم مستقر شو. از آن به بعد تا پایان عملیات فتح المبین، روزها میرفتم به سنگر حاج احمد و روی بیسیم کار می‌کردم، کارم هم که تمام میشد، برمیگشتم پیش هم شهری‌های خودم برای استراحت و خواب. 

* اگر به چشم خودم ندیده بودم نه باور میکردم و نه تعریف

در این چند وقت، نکات تأثیرگذاری را از حاج احمد دیدم که هیچ وقت فراموش نخواهم کرد. با چشم خودم دیدم که شبها، ایشان پوتین‌ها و کفش‌های بسیجی‌ها را در ورودی سنگرها جفت می‌کرد و حتی حاجی را در حال واکس زدن آنها دیدم. دیدم که لباس بچه‌ها را میشست و میچلاند و پهن میکرد. آن روزها تیپ هنوز خیلی وسعت نداشت و کارهای فرماندهی خیلی متراکم نبود و شب‌ها ایشان کمی وقت آزاد پیدا می‌کرد که این قبیل کارها را در آن هنگام انجام میداد.

حتی یک بار شاهد صحنه‌ای بودم که یادآوری‌اش هم دلم را می‌لرزاند. کامیونهای بنز خاور و کمپرسی که بسیجی‌ها را می‌آوردند به مقر تیپ، فاصله قسمت بارشان با زمین زیاد بود و بسیجی‌ها هم غالباً کم سن و سال و ریز جثه بودند و البته افراد مسن و حتی پیرمرد هم داشتیم. پایین آمدن از این ماشین‌ها برای این قبیل نیروها خیلی سخت بود. شاهد بودم که حاج احمد وقتی این منظره را دید، رفت پشت ایفا و از نیروهایی که مشکل داشتند خواست که پا روی کتف او بگذارند و پایین بیایند. آن بنده‌گان خدا هم که نمی‌دانستند این جناب، فرمانده تیپ است و این کار را می‌کردند. اینها را اگر به چشم خودم ندیده بودم نه باور میکردم و نه تعریف.

* طناب قرمز کشیدیم تا دستور حاجی را اجرا کنیم

برخورد بعدی که با حاج احمد داشتم، به بعد از پایان عملیان فتح المبین مربوط می‌شود. در عملیات، حجم زیادی از مهمات و تسلیحات از دشمن به جا مانده بود و نیروها و واحدهایی که در حال بازگشت به عقب بودند، سعی داشتند این غنایم را به یگانهای خودشان ببرند. حاج احمد من و یکی دیگر از بسیجی‌ها را صدا کرد و گفت توی مسیر بایستید و نیروهایی را که از حد عملیاتی تیپ 27 به عقب می‌روند، متوقف کنید و غنایمی را که همراهشان است تحویل بگیرید و در همین مقر تیپ نگه دارید. غنائمِ حد تیپ، متعلق به تیپ است و نباید به یگان‌های دیگر برود. فقط اگر کسی کلاش یا ژ3 اش را در عملیات از دست داده، می‌تواند به اندازه یک اسلحه انفرادی با خودش از منطقه ما خارج کند.

ما هم یک طناب قرمز کشیدیم روی جاده و دستور حاجی را اجرا کردیم. یک کامیون ایفای ارتشی را نگه داشتیم و دیدم پشتش پر از تیربار و آر پی جی و مهمات غنیمتی است. یک استوار کوتاه قد و سبیلو پشت فرمانش نشسته بود. گفتم برادر! نمی‌توانید اینها را ببرید. باید همین جا تخلیه‌شان کنید. استوار درب ماشین را باز کرد و رو به من با عصبانیت گفت: کی می‌خواهد جلوی من را بگیرد؟ تو بسیجیِ مُردنی؟ گفتم: چرا توهین می‌کنی برادر؟ من دستور دارم نگذارم غنایم از اینجا عقب برود. استوار با غیظ در کامیون را بست. من که مقابلش ایستاده بودم نتوانستم سرم را عقب بکشم و تیزی پایین در، با شدت به چانه‌ام خورد و خون زد بیرون.

فرمانده دسته‌مان که همان جا بود، با دیدن این صحنه، دوید جلوی ایفا و دو تا تیر هوایی شلیک کرد و به راننده گفت بیا پایین و الا هر چه دیدی از چشم خودت دیدی. راننده که دید شر به پا شده، آمد پایین و مقاومتی نکرد. فرمانده دسته هم او را کت بسته نشاند یک گوشه‌ای. از قضا همان وقت‌ها، حاج احمد پیدایش شد. خوب یادم هست که دور ران پایش یک چفیه خون آلود بسته بود و می‌لنگید. من هم صورتم را با چفیه بسته بودم. تا مرا دید گفت: شما چرا این طوری شدی؟ قضیه را تعریف کردم. پرسید طرف کجاست؟ نشانش دادم. با تغیر و عصبانیت رفت بلندش کرد و گفت خجالت نمی‌کشی بسیجی را می‌زنی؟ به سرباز امام بی احترامی می‌کنی؟ تکلیف تو را باید دادگاه نظامی معلوم کند. بعد او را سوار یک جیپ کرد و با دستور بازداشت، فرستاد عقب. بعد آمد سراغ من و گفت شما هم باید بروی عقب و به زخمت برسی. یک ماشین صدا و سیما در حال بازگشت به اهواز بود که مرا هم سوار آن کرد و راهی نمود.

* تشویق قابل توجه قبل از عملیات

یک بار دیگر هم که حاج احمد را دیدم، در دوکوهه بود. آنجا هم مأمور شدم که مواظب خروج تسلیحات از پادگان باشم. اتفاقاً یک بنده خدایی به پستم خورد که می‌خواست یک کلت ماکارف غنیمتی عراقی را با خودش از پادگان بیرون ببرد. (کلت‌های ماکارف خیلی خوش دست بود و خواهان زیادی داشت). من بردمش و تسلیمش کردم به حاجی. ایشان خیلی خوشش آمد و بلند شد و صورتم را بوسید و در جا دستور داد که 48 ساعت مرخصی برایم صادر کنند که بروم شهرم و برگردم. چون تا عملیات بیت المقدس زمان زیادی نمانده بود، به هیچ کس مرخصی نمی‌دادند و این تشویق قابل توجهی بود برای من.

* آخرین دیدار

آخرین باری که حاج احمد را دیدم در عملیات بیت المقدس بود. البته آن زمان ما دیگر به یگان دیگری منتقل شده بودیم و برخورد با حاجی نداشتم. فقط از فاصله‌ای ایشان را دیدم و با نگاهی تحسین آمیز تماشایش کردم. بعد از عملیات هم برگشتم بهبهان تا در مراسم شهادت پسر عمه‌ام شرکت کنم و وقتی دوباره به منطقه برگشتم، خبر دار شدم که حاج احمد از لبنان برنگشته است.

* در عملیات خیبر، به اسارت دشمن درآمدم

من نوجوانی بودم که هنوز ریش درست و حسابی هم به صورت نداشتم و دیدن این قبیل برخوردها خیلی برایم سازنده و موثر بود. من سال 1362 در عملیات خیبر، به اسارت دشمن درآمدم و بعد از پایان جنگ به میهن برگشتم.

تا زمانی که در جبهه حضور داشتم، فرماندهی به اخلاق و آداب حاج احمد متوسلیان ندیدم. بزرگ مرد بی نظیری بود. توفیق نداشتم زیاد در خدمتش باشم اما همان مراوده اندک در تمام عمر برایم الهام بخش بوده و هست.

منبع: مشرق نیوز

  • خادم الشهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی