کوچه شهید

نشریه الکترونیکی ادبیات و هنر مقاومت شهرستان بهبهان

کوچه شهید

نشریه الکترونیکی ادبیات و هنر مقاومت شهرستان بهبهان

کوچه شهید

نشریـه الکترونیـکی
ادبیـات و هنـر مقـاومت شهـرستـان بـهبـهـان

گـروه فـرهنگـی سردار شهیـد مجیـد بقایــی
شماره تماس: 2215 673 0916

کـوچـه شهیـد در پیـام رسـان ایتا:
https://eitaa.com/koocheyeshahid

کـانـال کـوچـه شهیـد در آپــارات:
https://www.aparat.com/koocheyeshahid

بایگانی

۱۲ مطلب با موضوع «شهدای بسیجی و پاسدار» ثبت شده است

۱۵
آذر
۹۹

یکی از برنامه‌های مهم هیأت مرآت‌الشهدا در جمعه‌شبها دیدار با خانواده معظم شهداست و گاهی هم احسان با ما در این برنامه همراه می‌شد.


شهید احسان فتحی با لباس زرد - دیدار با خانواده شهیدان محمود و محمد شعبانی؛ 12 مرداد 86

از همان ابتدای تأسیس هیأت هم، ما یک رسمی برای خودمان گذاشتیم که وقتی به منازل شهدا می‌رویم نام دوستانی که همراه‌مان می‌آیند را به عنوان یادگار در دفتری که برای این کار اختصاص داده‌ایم، ثبت کنیم؛ مثلاً چه کسانی آمده‌اند؟ کی زیارت عاشورا خوانده؟ چه کسی مصاحبه گرفته؟ از خانواده شهید کی حاضر بوده؟ ساعت شروع و خاتمه مراسم چه وقت بوده؟ و ...

وقتی که خبر شهادت احسان را شنیدیم، هر یک از بچه‌های هیأت دنبال این بود که اگر خاطره‌ای از او به یاد دارد را در اولین برنامۀ هفتگی‏مان که در تاریخ 20 آذرماه 94 برگزار می‌شد، تعریف کند. اولین چیزی که به ذهن من آمد این بود که به دفتر یاد شده رجوع کنم تا ببینم آخرین باری که احسان همراه ما منزل شهید آمده، کی بوده؟

هنگامی که به دفتر نگاه کردم و فهرست اسامی را دیدم، چیزی به چشمم خورد که مرا شوکه کرد. گفتم شاید اشتباهی صورت گرفته.

آخرین جمعه‌ای که احسان همراه‌مان منزل شهید آمده، 22 آبان‌ماه 94 بود؛ درست سه‌چهار روز قبل از اینکه به سوریه اعزام شود. در آن تاریخ به منزل شهید فرشاد محمدی رفته بودیم. اسم احسان هم جزو آخرین نفرات لیست بود و نوشته شده بود: «شهید احسان فتحی!»

خیلی تعجب کردم. با خود گفتم: «‏این دفتر چند روزه که پیشه منه و کسی هم به اون دسترسی نداشته که بتونه کلمه شهید را جلوی اسم احسان بنویسه.»

بلافاصله با یکی از دوستانی که مسئول نوشتن اسامی بود، تماس گرفتم. گفتم: جریان چیست؟ چرا جلوی اسم احسان، کلمه شهید را نوشته‌ای؟ گفت: موقعی که اسامی بچه‌ها را می‌نوشتم، به اسم احسان که رسیدم، چند بار خودش تأکید کرد و گفت: «احمد اگه می‌خوای اسم منو بنویسی، باید بنویسی: شهید احسان فتحی.» (راوی: حسین بانی)

  • خادم الشهدا
۰۷
ارديبهشت
۹۹

خرداد سال 64 بود. گردان سیدالشهدا (ع) از تیپ 15 امام حسن‌مجتبی (ع) وظیفه حفاظت از دستاوردهای عملیات بدر در منطقه هورالهویزه را بر عهده داشت. پاسگاه‌های آبی در جای‌جای هور ایجاد و نیروها در آن مستقر بودند.

گرما و شرجی طاقت‌فرسا، داشتن پشه‌کوره، خرمگس، موش‌های بزرگ و ماهی‌های دیشلمبو، از جمله دلایلی بود که باعث کند گذشتن زمان در آن مناطق می‌شد.

ماه مبارک رمضان داشت از راه می‌رسید و رزمندگان مستقر در منطقه با توجه به نامشخص بودن زمان مأموریت و دارا بودن حکم مسافر، حملات دشمن و از همه مهم‌تر حکم فرماندهی مجاز به روزه گرفتن نبودند؛ چرا که ساعت‌ها ماندن در گرما و شرجی و دست‌وپنجه نرم کردن با حیوانات موذی منطقه باعث عدم تحمل و طاقت آنها می‌شد.

ایستاده از راست بسیجی شهید مهیار برفر- خرداد 1364؛ هورالهویزه

در این شرایط مهیار برفر می‌خواست ماه رمضان آن سال را روزه بگیرد. خیلی به این ‌در آن ‌در زد تا رضایت فرمانده گردان را بگیرد، اما حاج کمال صادقی زیر بار نمی‌رفت.

هرچه حاجی از اشکال روزه گرفتن در این شرایط بویژه اهمیت آمادگی نیروها برای مهیار می‌گفت، او بیشتر بر خواستۀ خود پافشاری می‌کرد و دست‌بردار هم نبود که نبود.

تا زمانی که حاج کمال را راضی نکرد، آرام نگرفت. به صادقی هم قول داد که روزه گرفتنش اثری بر وظایفش نگذارد. مهیار در گرما و شرجی هور شروع به روزه گرفتن کرد. همه کارهایی که به او محول می‌شد را خیلی خوب انجام می‌داد، حتی به دیگران نیز در انجام کارهای‌شان کمک می‌کرد. از مستحبات غافل نمی‌شد و در معنویات هم کسی به پای او نمی‌رسید. مهیار زبانزد همه بود و شخصیتش همه را مات و مبهوت خود کرده بود.

تعدادی از بچه‌ها سر به سرش می‌گذاشتند و به او می‌گفتند: «قرآن به دستش دوخته شده و از او جدا نمی‌شود!»

سرانجام مهیار برفر بهمن 1364 همراه گردان ذوالفقار در عملیات والفجر هشت شرکت کرد و در شهر فاو عراق به آرزوی خود رسید. پیکر مطهر وی در منطقۀ عملیاتی برجا ماند و پس از دو ماه در تاریخ 11 اردیبهشت 65 پیکر مطهرش در حالی که هنوز سالم بود، تفحص شد و در گلزار شهدای روستای ویسی گل زرد تشان (تابعه شهرستان بهبهان) به خاک سپرده شد.

(راوی: عبدالصاحب مرایی و حمید خوشکام - منبع: کانال تلگرامی سفیر)

  • خادم الشهدا
۱۶
بهمن
۹۵

ماه محرم بود و تازه از مراسم عزاداری برگشته بودم. ساعت 2 شب بود. کم کم آماده می شدم تا بخوابم که یک مرنبه سردرد شدیدی گرفتم. قرص سردرد خوردم؛ اما فایده ای نداشت. نمی توانستم درد را تحمل کنم. پسرم سید حمید را صدا زدم و همراه با او به بیمارستان رفتیم. آنجا یک آمپول مُسکن به من تزریق کردند. موقعی که به خانه برگشتیم چشمانم جایی را نمی دید. پسرم گفت: مادر سیاهی چشمانت محو شده و چشمت کاملاً سفید شده است.

اهالی خانه با دیدن وضعیت من خیلی نگران شدند. قضیه را با یکی از بستگان مان که دکتر بود در میان گذاشتند. او گفت باید سریع به اهواز اعزام شود. مرا با آمبولانس به اهواز منتقل کردند و در آنجا به منزل یکی از آشنایان رفتیم. او نیز با چند دکتر هماهنگ کرد که بیایند و مرا از نزدیک ببینند. دکترها پس از معاینه من گفتند: لخته خونی در مغزتان دیده می شود که همین علت نابینایی شما شده است.

وقتی برای گرفتن عکس به مرکز ام. آی. آر مراجعه نمودیم، گفتند تا چند ماه دیگر نوبت تان نمی شود. بچه هایم با مسئولین آنجا صحبت کردند و وضعیتم را برایشان شرح دادند. آنها نیز قبول کردند تا 8 روز دیگر از من عکس بگیرند و چند آمپول هم به من دادند و گفتند باید هر 8 ساعت یکی از آنها را تزریق کنی و چشمانت هم باید در این مدت بسته باشد و زیاد هم سخن نگوئی. سپس به بهبهان برگشتیم.

سحر روز هشتم که قرار بود صبحش به اهواز برویم، در عالم خواب دیدم درب خانه مان باز شد و فرزند شهیدم سید احمد وارد خانه شد. با دیدن من دو دستش را باز کرد و مرا در آغوش گرفت و بعد دستانش را دور گردنم انداخت. پیشانی اش را بوسیدم، او هم پیشانی مرا  بوسید. وقتی چشمانم را دید که بسته اند دستی رویشان کشید و رفت.

از خواب که بیدار شدم صبح شده بود و بچه ها می خواستند برای آمدن آمبولانس تماس بگیرند. به آنها گفتم: نگران من نباشید؛ من دلم قُرص است که چشمانم خوب شده است، مطمئن باشید. برای گرفتن ام. آی. آر به اهواز رفتیم. وقتی برای عکسبرداری زیر دستگاه رفتم دکترها تعجب کرده بودند و می گفتند: اصلاً اثری از آن لخته خون نمی بینیم. حتماً معجزه ای شده. آن موقع بود که من جریان خوابم را برای آنها تعریف کردم و گفتم: این معجزه پسرم سید احمد است؛ او بود که چشمانم را شفا داد. (راوی: مادر شهید)

دانشجوی شهید سید احمد پورموسویان

تولد: 1 اردیبهشت 1340 بهبهـان

شهادت: 13 بهمن 1365 شلمچه
  • خادم الشهدا
۲۹
تیر
۹۵

تابستان سال ۱۳۶۱ در واحد تدارکات، در ساختمان «سپنتای اهواز» مشغول خدمت بودم. یکی از روزهای تیرماه ۶۱، وقتی گردان رعد بهبهان برای انجام عملیات رمضان عازم منطقه عملیاتی بود یکی از برادران بسیجی به نام عبدالحمید متولی ماشین را نگه داشت و از آن پایین آمد.

بسیجی شهید عبدالحمید متولی


من کنار درب د‍‍ژبانی ایستاده بودم که به سمتم آمد و گفت: منصور لباسم را تازه گرفته ام و برایم بزرگ است، لباست را با لباس من عوض می کنی؟ من هم قبول کردم و فوراً آن را از تنم در آوردم و به او دادم و فراموش کردم که کارت و پلاک شناسایی ام را از جیب آن لباس در بیاورم. عبدالحمید رفت و در همان عملیات شهید شد و پیکرش نیز در آن منطقه باقی ماند.

سالها از این واقعه گذشت.

  • خادم الشهدا
۲۱
ارديبهشت
۹۵

شهرستان بهبهان با بیش از 965 شهید والامقام، دارای 204 شهید پاسدار می باشد که از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی تا کنون در جبهه های مختلف علیه ظلم و هجوم دشمنان دور از خصلت های انسانی و اسلامی، آزادانه و مشتاقانه به پا خاسته و به درجه رفیع شهادت رسیده اند.

از این میان شهید محمدطاهر شریعتی در 8 آذر 1358 در بندر دیلم بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسیده و نام خود را به عنوان اولین پاسدار شهید در دفتر سرخ شهادت بهبهان ثبت نموده است. 

  • خادم الشهدا
۰۲
ارديبهشت
۹۵

مرحله سوم عملیات بیت المقدس بود. گروهان ما به فرماندهی شهید اکبر خواجه ای مأموریت داشت در جاده خرمشهر - اهواز وارد عمل شود. همه نیروها به یک ستون داشتیم به سمت دشمن پیش می رفتیم. آن شب آسمان مهتابی بود و قرص کامل ماه، منطقه را زیر نور روشن خودش گرفته بود. من تو آن عملیات کمک تیربارچی شهید سید داریوش کاظمی بودم. سید داریوش از آن بچه های داش مشتی و ناز و با مرام بود. همینطور که داشتیم پیش می رفتیم، شهید اسماعیل شهید زاده یکی از صمیمی ترین دوستانم، چشمش به من افتاد و صدایم زد: رضا. رضا. سرم را برگرداندم و نگاهش کردم. از دسته خارج شدم و رفتم سمتش.  

بسیجی شهید اسماعیل شهیدزاده


رو کرد بهم و گفت: رضا. من امشب شهید می شم. گفتم: یعنی چی اسماعیل؟! مگه علم غیب داری؟! گفت: دیشب خواب برادر شهیدم مصطفی رو دیده ام. می دونم که امشب میرم پیشش. ازت می خوام وقتی که شهید شدم جنازه ام رو برگردونی عقب و به عنوان هدیه برای پدر و مادرم ببری! تعجب کردم از این حرفش. بهش گفتم: اسماعیل. شاید من زودتر از تو به شهادت برسم. گفت: نه، تو شهید نمی شی! در حالی که دستانم در دستان اسماعیل بود دوباره بهم گفت: رضا. یه خواسته دیگه هم ازت دارم. گفتم: چی؟ گفت: می خوام یه ذکری رو بهم یاد بدی که لحظه جون دادنم اون رو زمزمه کنم! گفتم: آخه اینا چه حرف هائیه که داری می زنی؟! با دست زد به شانه ام و گفت: تا اون ذکر رو بهم یاد ندی وِلِت نمی کنم. چیزی به ذهنم نمی آمد. یکدفعه یاد امام حسین افتادم و آن جمله ای که لحظه آخر در گودی قتلگاه فرموده بود. گفتم: اسماعیل شنیده ام امام حسین تو گودی قتلگاه می فرمود: "الهی رضاً برضائک و تسلیماً لامرک لا معبود سواک؛ خدایا راضیم به رضایت. تسلیم فرمان توام و هیچ معبودی جز تو نیست." این را که گفتم اسماعیل سرش را به سمت آسمان گرفت و نگاهش را به ماه دوخت. تو عالم خاصی بود که من با آن بیگانه بودم. همینجور نگاهش می کردم و زل زده بودم بهش. انگار کسی داشت درونم بهم می گفت که اسماعیل رفتنی ست. تو همین لحظات بود که شهید اکبر خواجه ای آمد و زد روی شانه هایمان و گفت: کجائید شماها؟ دارید تو عالم رویا سیر می کنید؟! برید که از دسته هاتون عقب افتاده اید. فاصله ما با خاکریز عراقی ها 300-400 متر بود. رفتیم تو دسته هامان. تا رسیدم به دسته، سید داریوش کاظمی آمد طرفم و گفت: رضا. بیا بیرون از دسته که کارت دارم. 

  • خادم الشهدا
۲۱
اسفند
۹۴

پاسدار شهید ولی اله نیک خوی 20 آذرماه 1345 در شهرستان بهبهان به دنیا آمد. پدرش یوسف، نگهبان بود. تا دوم راهنمایی درس خواند. پاسدار بود. در عملیات بدر، 21 اسفند 1363 در هورالهویزه به شهادت رسید و در طول ماه‌های اخیر توسط گروه‌های تفحص کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح کشف و 23 اسفندماه 94 همزمان با روز شهادت حضرت زهرای مرضیه(سلام الله علیها) در بهبهان تشییع و در گلزار شهدای آن شهرستان به خاک سپرده خواهد شد.

... و حالا چند کلمه ای به عنوان وصیت نامه ام به مردم این است که سعی کنید از اختلافات بپرهیزید و بیشتر فکرتان و تلاشتان برای جبهه و جنگ باشد که همین جبهه و جنگ است که در حقیقت سرنوشتش، سرنوشت اسلام است. و امیدوارم که همانطور که تا حالا پا به پای امام و رزمندگان بوده اید و با تلاشها و زحمت های بسیار جنگ را به این وضع رسانده اید که تمامی ابرقدرتها تعجب کرده اند، باشید. و هر کسی و هر چیز، در هر لباس و در هر کجا که باشد، اگر بر خلاف خط امام که همان اسلام است باشد تا آخرین قطره خون خود با آن بجنگید تا به امید خداوند تبارک و تعالی این انقلاب و جنگ را به صاحب اصلی خود امام زمان مهدی موعود (عج) برسانید و امیدوارم که در کنار رزمندگان پا به پای امام در رکاب حضرت مهدی (ع) بجنگید و پرچم پر افتخار و خونین اسلام را در سر تا سر جهان بپا کنید و مسئله دیگر بعد از جنگ، این را بدانید که همه بهتر از من می دانید، مساجد را حتماً پر کنید و هرگز نگذارید خالی بمانند، هر حرفی که امام زد حتماً به آن عمل کنید و در مساجد کلاسهای اسلامی را ادامه دهید که همین کلاسها و جنگ است که زمینه ظهور حضرت مهدی (عج) را فراهم می کند...

پدر و مادرم... اگر من شهید شدم البته اگر با این همه گناه خداوند قبول کند، راه من زنده است و امیدوارم که شما تا آخرین قطره خونتان راهم که راه همه شهیدان است ادامه دهید...

از برادرانم می خواهم که پیرو خط امام باشند و راه من را چه در جبهه و چه در پشت جبهه ادامه دهند و از خواهرانم می خواهم که همچون زینب در مقابل سختی های زندگی ایستادگی کنند و در سنگر حجاب خود، محکم باشند...

  • خادم الشهدا
۲۰
اسفند
۹۴

پاسدار شهید حمداله خواجویان 4 خردادماه 1341 در شهرستان بهبهان به دنیا آمد. پدرش حاج بابا، فروشنده لوازم خانگی بود. دانشجوی رشته معارف اسلامی بود. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. در عملیات خیبر، هشتم اسفند 1362 در هورالهویزه به شهادت رسید و در طول ماه‌های اخیر توسط گروه‌های تفحص کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح کشف و 23 اسفندماه 94 همزمان با روز شهادت حضرت زهرای مرضیه(سلام الله علیها) در بهبهان تشییع و در گلزار شهدای آن شهرستان به خاک سپرده خواهد شد.

متن وصیتنامه اینجانب حمداله خواجویان بنده‏ی حقیر خداوند متعال...

فطرت آدمی همواره میل به کمال داشته و رو به آن می رود و در نتیجه آدمی متوجه می شود که از هر چیز بهترین آن را می خواهد که همانا میل و تمایل او به کمال مطلق می باشد و در این راه مشکلات و آزمایشات بسیار سختی پیش روی انسان قرار داده شده است که می بایستی از آنها عبور نماید تا به اوج قله کمال و آخرین منزلگاه صعود انسان برسد و جهاد راهی است که انسان را به این مقصد راهنمایی می کند و شهادت، رسیدن آن و شهید، انسان وارسته ای است که از میان تمامی موانع و ابتلائات با موفقیت گذشته و از میان جسم لجنی و روح پاک الهی، دومی را انتخاب نموده و از لجن، رها و به خدا رسیده است...

و اینجانب نیز منتهی درجه آرزویم شهادت در راه خدا بود. هر چند با شناختی که از خودم دارم بعید می دانم چنین امری واقع شود و شهادت، چنان مقام رفیع و بلند مرتبه است که هر گاه درباره آن فکر می کنم نمی توانم به خودم بقبولانم که من هم روزی چنین مقامی را دارا باشم ولی از صمیم دل از خدا می خواهم که حال که شما این نوشته را می خوانید توانسته باشم به این مقام برسم در حالی که تمامی اعمالم از روی خلوص نیت و خالص برای الله بوده باشد.

خداوندا: این معامله را به مصدق «یا ایها الذین آمنوا هل ادلکم الا تجاره تنجیکم من عذاب الیم» قبول نمودم و برای پیکار در راه تو از تقدیم این جان ناقابل که تمامی هَستیم می باشد دریغ ندارم شاید که گامی باشد در جهت استحکام اساس انسانیت و اسلام در این حساس‏ترین برهه از زندگی انسان که در تعیین سرنوشت بشریت و اسلام نقشی بس عظیم در تاریخ خواهد داشت و از شما نیز متواضعانه تقاضا دارم که برایم دعا کنید که جهادم فقط و فقط فی سبیل الله بوده باشد.

پدر، مادر و خانواده عزیزم از شما می خواهم که در همه حال از امام اطاعت محض داشته باشید و کارهایتان را بر اساس رضای خدا انجام دهید و بدانید که همه روزی این دنیا را ترک و به دنیای دیگر که عالم حساب و دادرسی است وارد می شویم. پس وای بر ما اگر پرونده‏مان پر از گناه و معصیت و مهمتر از همه عدم اطاعت از امام و قوانین اسلامی باشد... از پدرم باز می خواهم که خط امام را رها نکنید...

  • خادم الشهدا
۱۹
اسفند
۹۴

بسیجی شهید مهدی بخردی نسب 4 خردادماه 1347 در شهرستان بهبهان دیده به جهان گشود. پدرش محمد، فروشنده بود. دانش آموز دوم متوسطه در رشته تجربی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. در عملیات خیبر هشتم اسفند 1362 در هورالهویزه به شهادت رسید و در طول ماه‌های اخیر توسط گروه‌های تفحص کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح کشف و 23 اسفندماه 94 همزمان با روز شهادت حضرت زهرای مرضیه(سلام الله علیها) در بهبهان تشییع و در گلزار شهدای آن شهرستان به خاک سپرده خواهد شد.

... با سلام و درود بر امام، امامی که رهبری‏مان کرد تا از چنگال طاغوت بدر آئیم و به سوی نور حرکت کنیم. امامی که این‏چنین سال‏ها در مقابل ظلم و بیداد محکم و استوار چون کوه در مقابل باد ایستاد تا آنگاه که امت خویش را آزاد نمود و این ما هستیم که باید با تلاش و کوشش و جهاد و ایثار، رهبری این رهبر عظیم الشأن را غنیمت و روشنی بخشیم. این ما هستیم که باید از این انقلاب نگهداری کنیم و به پای آن همانطور که خونها ریخته شده است، خون بریزیم و آن را هر چه بارورتر سازیم تا انشاءالله تعالی آن را به تمامی جهان صادر کنیم و امت فلسطین را، امت مسلمان عراق را و همه مسلمانانی که چشم به راه ما هستند از چنگال عقابان خونخوار آمریکا و اسرائیل و دیگر ابر قدرت‏ها نجات دهیم و نیز همه‏ی امت ما می دانند که برای عملی شدن این کار، پاسداری از انقلاب، صادر کردن آن و آزاد نمودن ملت ما از طاغوت به سوی نور باید خون بدهیم و جز با دادن خون با هیچ چیز دیگری نمی توان این کار را انجام داد؛ چرا که سختی است و امتحان الهی و باید از این امتحان الهی پیروز و سرافراز بیرون بیائیم. پس برای قبول شدن در امتحان الهی و آزادی ملت‏های دربند پیش بسوی جبهه ها...

پدر و مادر عزیز و گرانقدر و گرامیم... مرا حلال کنید که اگر شما از ما راضی نباشید هیچگاه مورد لطف و عنایت خداوندی قرار نمی گیریم... از شما تقاضا دارم که از گرفتن حتی یک ریال پول از بنیاد شهید جداً خودداری کنید یا اگر می خواهید بگیرید آن را حتماً برای کمک به جبهه ها خرج کنید. از تبلیغات در شهر برای من خودداری کنید...  

  • خادم الشهدا
۱۸
اسفند
۹۴

بسیجی شهید نعمت اله خانی 31 اردیبهشت ماه 1344 در شهرستان بهبهان به دنیا آمد. پدرش نصراله راننده بود. دانش آموز دوم متوسطه در رشته حسابداری بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. در عملیات خیبر هشتم اسفند 1362 در هورالهویزه به شهادت رسید و در طول ماه‌های اخیر توسط گروه‌های تفحص کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح کشف و 23 اسفندماه 94 همزمان با روز شهادت حضرت زهرای مرضیه(سلام الله علیها) در بهبهان تشییع و در گلزار شهدای آن شهرستان به خاک سپرده خواهد شد.

... و اما بگویم که این تنها یک وصیت نامه نیست، بلکه یک درد نامه است که حاوی دردهای درونم می باشد و یک عشق نامه است که عشقم به معبودم را نشان می دهد و یک سوز نامه است که بیان کننده سوزشی است که از عشق الله در وجودم می باشد و یک مناجات نامه است که در آن به خدا گفته ام که من گنهکارم و کارم گناه و تو بخشنده ای و بخشندگی صفت و خوی توست. پس مرا ببخش و باز باید بگویم که شاید هم یک دروغ نامه باشد. یعنی این حقیر نه عاشق باشد و نه سوزش عشق داشته باشد... و در آخر باید بگویم که این اوراق هم نصیحتانه است و هم وصیتنامه...
پیام من به ملت قهرمان و شهید پرور ایران این است که در حفظ اسلام بکوشند و بدانید که اسلام با ریختن خون بهترین عالمان و مومنان و جوانان شیعه به دست ما رسیده، با ریختن خون حسین بن علی دست پرورده پیامبر (صلی الله علیه و آله) و فرزند علی (علیه السلام) و عزیز فاطمه زهرا (سلام الله علیها) به دست ما رسیده. پس ای مردم با اسلام باشید و با اسلام زندگی کنید و با اسلام خود را بسازید و سرانجام با اسلام بمیرید و حیات جاودانی بگیرید.

ای مردم و ای خانواده عزیزم و ای همه کسانی که این وصیت نامه را می خوانید خداوند را فراموش نکنید؛ زیرا اگر خداوند را فراموش کردید، خودتان را هم فراموش می کنید. آن وقت است که خیال می کنید همه چیز انسان دنیا و مادیات دنیاست ولی حقیقت غیر از این است... ای مردم فراموش مکنید که وطن اصلی آخرت است و در حقیقت دنیا چون قفسی است که ما در آن زندانی هستیم و با مرگ، از قفس دنیا خلاص می شویم. پس به یاد مرگ باشید و اینقدر در لجن زار این دنیا دست و پا نزنید که بیچاره می شوید. سرعت سپری شدن عمر را بدانید و خودتان را آماده رفتن کنید... تا کار از کار نگذشته عمل خیر کنید. عمل به اسلام کنید. برای مال دنیا حرص نزنید؛ زیرا که شما را سعادتمند نمی کند. اعمال صالح انجام دهید؛ زیرا این عمل انسان است که در قبر و برزخ و در قیامت انیس و مونس اوست... 

  • خادم الشهدا